چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود..

ساخت وبلاگ
کاش میتونستم بهت بگم من اینجام....دارم نگات میکنم،بگم ک قرار نیست هیچوقت برم و چشم ازت بردارمکاش میتونستم بگم که قراره تا آخرین هاله هایی که این دنیا میبینهگرمای تن منو دایره وار دور خودت حس کنیکه من آدم موندنم،اونم خیلی زیاد!که هیچکس نمیتونه جاتو واسه من بگیرهحتی اگه تمام آدم های دنیا برای دلم جا باز کنن،چون من تورو،چشماتو،بند بند انگشتاتومتعلق به خودم میدونم،حتی اگه خودت ندونی!پس دوستت دارم خیلی زیادمحبوب خورشید صورت من:)) چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....ادامه مطلب
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 34 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 18:26

نمیدونم بازم به اینجا سر میزنی یا ن اما با دیدن اسم دختر دارچینی دوباره به یاد اوردم...cinnamon girlشاید این کلمه جواب سوالی بود که تمام این مدت از خودم می‌پرسیدم... مغزمو ب عقب میبردم تا یادم بیاد، تا بتونم ازت نشونی پیدا کنم اما انگار عقربه های ذهنم زنگ زده بودن...تنها کلمه‌ای که یادم میومد دختر پرتقالی بود، نمیدونم چرا اما همیشه با دیدن پرتقال و رنگ نارنجی یاد تو میوفتادم، یاد آنه و گرین‌گیبلز، یاد اون نیمکت آخر مدرسه که روش نامه‌ی بیست سالگیمونو نوشتی....تو نوشتی و من هرچی نوشته بودمو خط زدم گفتم بعدا می‌نویسم،،اما هیچوقت ننوشتم چون فکر میکردم قلمم نمیتونه به قشنگی قلم تو باشه،میخواستم صبر کنم تا با بهترین کلمات واست بنویسم،میخواستم صبر کنم تا بازم سرتو بزاری روی پام و من روان و قشنگ برات کتاب بابا لنگ دراز بخوانمنمیدونم وقتی این متنو می‌خوانی چه حالی داری،اصن نمیدونم میبینیش یا ناما میخوام بدونی من بغضم توی ۲ سال پیش داره قدم میزنه توی ۲۳ خرداد که خاطراتت واسه‌ی همیشه جاموندن و دیگ خبری از خودت نبود....توی روزایی که مدام با خودم میگفتم امکان نداره تنهام بزاری اما یهو دیدم پشتم خالی شد.....فکر میکردم تمام این سالها داشتی تحملم میکردی و من هیچوقت نتونستم خوشحالت کنم،،فکر میکردم فراموشم کردی.....خواستم بهت بگم گذشته رویا نبود اما من و تو افسانه‌‌ایم... افسانه ای که هر سال آذر ماه منو به یاد اون میندازه....جرقه ای که خاموش شده بود اما هنوزم نور داشت...بگو هنوزم نور داری،بگو میشه بازم تابید:) چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....ادامه مطلب
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 18:26

نقل است که درویش ی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت امروز بینی و فردا و پس فردا. آن روز ش بکشتندُ دیگر روز بسوختندُ سوم روزش به باد بردادند..یعنی، عشق، این است..!

- تذکرة الاولیا

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 193 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 3:55

پیروِ مصراعِ "دل که رنجید از کسی، خُرسند کردن مشکل است.." گوشی م رو روشن کردم، وارد کانتکت هام شدم و ایموجی ای که روی شماره ی سآرا بود رو پاک کردم..سآرا میبینی چقدر بده یکهو اینهمه افول کنی؟ میبینی چقدر بده که با کسی که دوست تِ بعد از چهار روز همچنان فضایی رفتار کنی؟ همه ی این آخر هفته از رفتار هات ترسیده بودمُ رنجورُ در حال فکر کردن به رابطه مون..یک طوری که فکر کردن به هیچ کدوم از خاطره هامون نتونست حالم رو خوب کنه، رفتارهات مثل حیواناتِ شکاری ای بودن که دنبال حس های خوبمون کرده بودنُ تو فکرِ شکارشون بودن..عطایت را به لقایت بخشیدم دختر جانم..ولی از الان بهت نمیگم، من هنوز فاصله ی کنکور تا کنکور عملی ای رو در پیش دارم که باید هفته ای چند تا اجرا ببینم، و تو تنها کسی هستی که میتونی اونموقع همراهی م کنی!پ.ن: وقتی توی رابطه ای به این فکر افتادید که باید برای کدوم منفعتی که بهتون تعلق میگیره توی اون دوستی باقی بمونید، بدونید که گِرهِ قلبهاتون از هم باز شده، بدونید که نباید خیلی برای رابطه تون تلاش کنید.. پ.ن ٢: همیشه خيلي کیف میکردم از داشتنِ معلم هایی که بعد از تموم شدنِ اون سالِ به خصوص دیگه معلم م نبودن و دوست م بودن..یک طوری انگار که خیلی افتخار آميز بوده برام توی دل م اينى كه افرادِ فهیمُ دوست داشتنی ای که اینهمه ازم بزرگترن من رو قابل ميدونن براى دوستى با خودشون :) دوستیِ منُ خآن چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....ادامه مطلب
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 150 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 3:55

#يك.روزَمى.كه.بوى.شانه.ى.تو.خواب.مى.بَرَدَم..

پ.ن: از ديگر كراماتِ عدمِ حضورِ گوشى، علاوه بر ظرفِ ميوه ى تزئين شده بايد به درست كردنِ مخلوطِ آبِ پرتقالُ نارنگىُ انارِ طبيعى هم اشاره كرد..آخ آخ، انقدر خُنك بود كه انگار در لحظه از بهشت فرستاده بودن ش.. :)

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 166 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 12:02

a japanese legend says that if

you can‘t sleep at night it’s

because you‘re awake in

.someone else’s dream

#س.ا

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 147 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 12:02

به كسى دل ببنديد كه بعد از گذشتنِ ٢٤ سال از آشنايى تون هم همچنان يادش باشه كه دوست داريد بوىِ نرگس توى خونه تون بپيچه..پ.ن: ٧ بهمن، حينِ ساعتِ ٥ تا ٧، تو نشستى توى كتاب-فروشىِ چشمه ى كريم خآن، و من..؟ #س.آ پ.ن ٢: سآرا ميبينى وقتى اينقدر بى ملاحظه باهام برخورد ميكنى چى ميشه؟ درسته كه من با كلام م ذهن ت رو مغشوش نميكنم..ولى ميتونم برنامه ى جمعه بعد از ظهرى كه اينهمه منتظرِ رسيدن ش بودى رو بسوزون م، حتى اگه خودم هم به همون ميزان به تئاتر نياز داشته باشم! پ.ن ٣: واقعا خوشم نمياد ازين حالت ت كه وقتى يك طورِ فضايى اى ميشى و تصميم به تيكه انداختن ميگيرى، يك دقيقه هم نگاه نميكنى كه بابا، اين همون هلياست، همونِ واقعا! #دَمغ.يسم چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....ادامه مطلب
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 23:34

ميدونى، توىِ اين هفته خيلى ذهن م درگيرِ چگونگىِ تبديل شدن به يك كنكورىِ واقعى بود..خيلى خيلى اصلا، ميدونى به چه حالُ روزى ميوفتم اگه ادبيات نمايشىِ دانشگاه تهران قبول نشم؟ نميدونى..نميدونى..تصميم گرفتم تا ٧ تير، نه تئاتر برم، نه پارك جمشيديه برم، نه پيشِ سآرا برم، و نه هيچ جاىِ ديگه اى، وقتى آدم خودش رو ميشناسِ و ميدونه كسىِ كه تا چند روز بعد از بيرون رفتن، ذهن ش درگيرِ وقايعِ اون روز، اون نمايش، و اون خاطراتِ، خب نبايد خودش رو در معرض اينهمه حواس پرتى قرار بده ديگه، هوم؟  پ.ن: خوشحالم كه آخرين نمايشى كه توى سالِ ٩٦ ديدم، شرقىِ غمگينِ تو بود..فكرِ تو، به تنهايى براى اين پنج ماهُ چند روزِ باقيمونده ى من بسِ، با وجودِ اينكه اينهمه يواش ترُ محو تر شده :)  پ.ن ٢: حالا من از نقش هايى كه روى صحنه ميديدم خوشم مى اومد، تو چرا اينقدر شبيه نقش ت بودى آخه..؟ نگفتى اينطورى ممكنه يكهو، با خودِ واقعى ت بياىُ بنشينى كُنجِ دل م؟ #س.ا پ.ن ٣: كى ميدونه كه چقدر بازه زمانىِ بينِ كنكور و كنكورِ عملى دوست داشتنىِ؟ اينكه بايد روزى يكدونه كتاب بخونىُ تموم كنىُ هفته اى چند تا تئاتر نگاه كنى، فقط توى بهشت ممكنه رخ بده در حقيقت..*_* پ.ن ٤: كآشكى تصميم بگيرى كارگردانى بخونى سآرا، يا بازيگرى، يا طراحى صحنه، يا هر كدوم از مشتقاتِ ديگه ى نمايش به جز ادبياتِ نمايشى رو.. چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....ادامه مطلب
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 168 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 23:34

هنوز دارم آرزو ميكنم كه هيچ كس ى بهم مسيج نده براى خريدِ بليت هامون، كه شلوغى آ تموم شن، كه بتونيم بريمُ ببينيمُ از دست ش نديم.. :(كى ميدونه كه اهميتِ تماشاى نمايش براى من چقدرِ..؟ :'(( [تئاتر يك ضرورت است، چيزى شبيه نان كه ضرورت زندگى است، تئاتر شكلى از مذهب است..] پ.ن: ميشه يك كمى برام معجزه بفرستى..؟ فقط يك كمى، ميشه؟  پ.ن ٢: خواب ديدم كه يكى از گلبرگ هاى خشك شده ى روى ديوارِ كافه م..خواب ديدم كه زيرِ اون نورِ كم زندگى ميكنم و اون رايحه ى دلپذير رو هر روز استشمام ميكنم.. چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....ادامه مطلب
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 187 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 9:44

دو سال، دو سالُ نيمِ پيش بود گمونم، اون موقع من هنوز سآرا رو نداشتم..نشسته بودم لب كانترِ كنارِ پنجره و چاى ميخوردم كه همسايه كناريمون اومدُ تكيه داد به ديوارِ كنارِ پنجره شون، يكدونه شير داغ كن توى دست ش بود و يكدونه تلفن هم بينِ شونهُ گوشش و چون پُشت ش به پنجره بود من رو نديدُ شروع كرد بلند بلند با دوست ش صحبت كردن، اون وسط ها، چند دقيقه قبل ازينكه چاىِ من تموم شه شنيدم كه به دوست ش ميگفت كه " آدم فقط يدونه دوستِ صميمى داره كه باهاش راحتُ هر دقه كه بخواد ميتونه ببيند ش، مابقى دوست هستن، ولى پيششون اونى نيست كه هميشه با خودش هست "، من چاى م تموم شد و از روى كانتر پريدم پايين و رفتمُ همينطور كه ليوان م رو ميشستم به اين فكر كردم كه پس رابطه ى منُ بستى چيه اسم ش كه تمامِ مدتى هايى كه كنارِ هم بوديم معمولى ترين ها محسوب ميشديم براى هم و چند روز قبل از آخرين بارى كه همُ ببينيم صميميت مون شروع شد، منُ بستى اى كه از پشتِ اين صفحه ى شيشه اى ميفهميم هم رو، بيشتر از همه ى اطرافيان مون..اون موقع فكر ميكردم كه خآنمِ همسايه اشتباه گفتِ، تا همين پارسال هم بر اين بودم همچنان..تا اينكه سآرا، خيلي نرم اومدُ نفوذ كرد به اعماقِ منُ من رو از اين جهلِ مركب در اورد :)پ.ن: سآرا، اگه تو نبودى، من نه دوستى داشتم كه پيشش، همه ى همه ى خودم رو بروز بدم، و نه كسى رو داشتم كه بينِ اين همه كلافگىِ ساعتِ ده شب ب چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....ادامه مطلب
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 159 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 9:44