وقتى قول دادم، ٢٧ ـُمِ آذر بود، شب بود.

ساخت وبلاگ
ميدونى، توىِ اين هفته خيلى ذهن م درگيرِ چگونگىِ تبديل شدن به يك كنكورىِ واقعى بود..خيلى خيلى اصلا، ميدونى به چه حالُ روزى ميوفتم اگه ادبيات نمايشىِ دانشگاه تهران قبول نشم؟ نميدونى..نميدونى..

تصميم گرفتم تا ٧ تير، نه تئاتر برم، نه پارك جمشيديه برم، نه پيشِ سآرا برم، و نه هيچ جاىِ ديگه اى، وقتى آدم خودش رو ميشناسِ و ميدونه كسىِ كه تا چند روز بعد از بيرون رفتن، ذهن ش درگيرِ وقايعِ اون روز، اون نمايش، و اون خاطراتِ، خب نبايد خودش رو در معرض اينهمه حواس پرتى قرار بده ديگه، هوم؟ 

پ.ن: خوشحالم كه آخرين نمايشى كه توى سالِ ٩٦ ديدم، شرقىِ غمگينِ تو بود..فكرِ تو، به تنهايى براى اين پنج ماهُ چند روزِ باقيمونده ى من بسِ، با وجودِ اينكه اينهمه يواش ترُ محو تر شده :) 

پ.ن ٢: حالا من از نقش هايى كه روى صحنه ميديدم خوشم مى اومد، تو چرا اينقدر شبيه نقش ت بودى آخه..؟ نگفتى اينطورى ممكنه يكهو، با خودِ واقعى ت بياىُ بنشينى كُنجِ دل م؟ #س.ا

پ.ن ٣: كى ميدونه كه چقدر بازه زمانىِ بينِ كنكور و كنكورِ عملى دوست داشتنىِ؟ اينكه بايد روزى يكدونه كتاب بخونىُ تموم كنىُ هفته اى چند تا تئاتر نگاه كنى، فقط توى بهشت ممكنه رخ بده در حقيقت..*_*

پ.ن ٤: كآشكى تصميم بگيرى كارگردانى بخونى سآرا، يا بازيگرى، يا طراحى صحنه، يا هر كدوم از مشتقاتِ ديگه ى نمايش به جز ادبياتِ نمايشى رو..

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 23:34