ميرفتيم، پياده رو هاى وليعصر رو پياده گز ميكرديم و نفس ميكشيديم و لبخند نثار دستفروش ها ميكرديم، هر وقت هم كه بوىِ پيراشكىِ داغ هوش از سرمون ميبرد وايميستاديم كنار پياده رو و چاى داغُ پيراشكى ميخورديم..زندگى همينِ ديگه، نيست؟ زندگى، جريانِ خيابون هاى تجريش و وليعصر ه.. :)
سآرا؟ بودن ت از خوشايند ترين اتفاقاتىِ كه توى زندگى م رخ داده.. هيچ وقت، حقيقتا هيچ وقت دوست ندارم كه تاريك بشه دوستىِ دل نشين مون..كى تونسته تا به حال من رو اينقدر خوشحال نگه داره با خاطراتى كه برام ساخته جز تو؟ هوم؟ :)
پ.ن: ميدونى، مرورِ خاطرات چيزِ فوق العاده اىِ اصلا..آزرده ترين بودم وقتيكه كه شروع به نوشتن كردم، و حالا نميدونم چطورى بايد اين لبخندِ جمع نشدنى رو مهار كنم :))
پ.ن ٢: بيا يكروز صبحونه بريم بيرون، خب؟ يك روز كه حسابى درسامون رو خونديمُ خيالمون راحتِ.. :)
چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 123