خوشحالم كه اميرعلى رو نبردم تئاتر..ميدونى، ترسِ ابلهانه اى بيش نبود، ولى فكر كن كه بين ساعتِ سه تا پنج زلزله ميومد، يك زلزله ى بسيار شديد و ما ميمرديم..ميدونى اون موقع چه كسى مسئول مرگِ اميرعلى بود؟ من ى كه خودم هم مرده بودم..مامان و بابا چى مى شدن..؟ يا برعكس، خونه ى ما از بين مى رفت و من ميموندم و اميرعلى اى كه جون ش وصلِ به مامان..ولى الان تنها چيزى كه از دست رفت دو تا بليتِ تئاترِ!پ.ن: ديشب نسبت به مرگ حسِ ترس داشتم، يك ترسِ بى حد و اندازه، امشب ولى غمگين م ازش فقط..چطور ميتونى بين كسانى كه براى هم اينهمه عزيزن اينقدر راحت فاصله بندازى، و جداشون كنى..؟
چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 123 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 4:10