چقدر آزار دهنده ست اين غم..

ساخت وبلاگ
كى ميدونه كه تا چند روزِ ديگه زنده هستم؟ كاشكى چيزى مثل يك تعهد وجود داشت كه خيال مون رو راحت كنه كه هستيم، كه اين زلزله ها اگر هستن هم اونقدرى ويرانگر نيستن كه زندگيمون رو ازمون بگيرن..ميدونى كه چقدر حالم بده ازين همه تغييرِ يكباره؟

ميدونى خيلي مسخره ست توى اين شرايط، ولى من دوست نداشتم هيچوقت قبل از شناختنِ عشقِ حقيقى به خوابِ ابدى برم، عشق چيزىِ كه روحِ ما براش ساخته شده، چيزى كه زندگىِ ما بايد حولِ محور جريان داشته باشه..رواست كه يك دخترِ ١٨ ساله اى كه اينقدر هميشه، همه جا دنبالِ اين جواهرِ قيمتى گشت، بدونِ اينكه لمس ش كنه، يك شب وقتى كه خواب بود زير آوار گير كنه و بميره؟ دوست ندارم اينطورِ جدى فكر كردن به مرگ رو، مرگى كه عذاب آورِ..زنده سوختن در شعله هاى ناشى از لوله هاى تركيده ى گاز، خورده شدن توسط موشهاى گوشتخوار، مردن از گشنگى و تشنگى..ميدونى همه ى اين فكرها عذاب آورن، ولى وقتى عذاب شون هزار برابر ميشه كه ميبينم كسايى كه از جآنم هم دوست ترشون دارم، به اين حال ميوفتن، اصلا مرگِ من روا، مرگ اميرعلى رو آخه چطورى هضم كنم..اميرعلىِ ١٢ ساله اى كه اينهمه ذوق داشت براى يك ماه و ٩ روزِ ديگه كه تولدشِ..اميرعلى..مامان..بابا..نميشه كه من دوباره بميرم و سه باره و چهار باره ولى عزيزانم سالم باشن و امن و خوشحال..؟

پ.ن: چطورى ميشه دست برداشت از بغض كردن و اشك ريختن وقتى اين افكار يك لحظه هم ذهنم رو خالى نميكنن..

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 148 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 4:10