بيا برگرديم..فقط كافيه برسيم به مرزِ زمان..

ساخت وبلاگ
بعضى چيزها ـَم هستن كه تو ميبينيشون و يكهو به محض ديدن، ميرى به دنيايى كه ازشون ساختى، دنيايى كه در وصف نميگنجه..،ميدونى آدم چطور ميفهمه كه به سالهاى زندگى ش تعلق نداره؟ وقتى ميفهمه كه ميبينه با ديدنِ پوسترِ يك نمايش كه راوىِ داستانى متعلق به دهه ى پنجاهِ اينقدر پرت ميشه توى دهه هايى كه هيچ طعم شون رو نچشيدِ ولى چقدر دوست ترِ شون داره از حال، وقتى ترجيح ميده كه تا هميشه خودش باشِ و كنجِ خلوت شُ كتابهاى جلال و بزرگ علوى و نويسنده هايى ازين قبيل، و وقتى كه آرامشِ خاطر ش رو توى لحظه هاىِ فيلمهايى پيدا ميكنه كه پُر ن از خشُ رنگُ رو رفتگىُ كهنگى..

پ.ن: ميدونى، فكر كنم اگه بابا، باباىِ من نبود و من رو با فيلمهاى كيميايى و مهرجويى و كتابهاى جلال و بزرگ علوى بزرگ نميكرد، من هيچوقت يكى از اين آدم ها محسوب نميشدم..

پ.ن ٢: تنها ديدنِ "قدم زدن با اسب"، شايد بزرگ ترين چيزى باشه كه دلم ميخواد، نمايشى كه راوىِ عشقى از سال ٥٤ هست رو نبايد با كسى ديد..

پ.ن ٣: غم انگيزِ فكر كردن به سالهايى كه تنها تصويرت ازشون نوشته هاى كتاب ها ن و آهنگ هاى پلى ليست ت و خاطرات پدرت، سالهايى هيچ تجربه شون نكردى..

پ.ن ٤: حالتِ چشمهاى بابا رو دوست دارم وقتى كه به كتابخونه م نگاه ميكنه و به آلبوم هاى فرهاد و فيلمهاى كيميايى، اينى كه به يادِ گذشته ميندازم ش رو دوست دارم :)

پ.ن ٥: دوست دارم اين ادبياتِ غنى مون رو، ادبيات تنها چيزىِ كه همواره من رو شاد نگه ميدارِ، اينكه خوندنِ نرمِ يك شعر ميتونه اينهمه دلپذير تر از ابرازِ محبت فيزيكى واقع بشه، لطيف ترينِ..

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 141 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 8:15